این روزها عِنایاتت...بیشتر از لیاقتم نصیبم میشود...
خداکند به نمکدان شکستن نرسد...
مادر جان...
نمیدانی چقدر دلم برای کربلای ارباب غریبم تنگ است...
به من یکی که ثابت شده است برات کربلای
حسینت را...خودت میدهی به عاشقانش...
خودت نگاهم کن...
خودت صدایم کن...
لیاقت ندارم سرم را روی پنجره های ضریحت بگذارم...
پس...
سرم را بر دامنت بگذار...میخواهم باز هم خودم را در بین الحرمین...ببینم
میخواهم بازخودم را در نجف ببینم...
باز هم نگاهم کن...
میدانم ...هر چقدر بیشتر به من لطف میکنی بی معرفت تر میشوم...
اما بذر عشق حسیــــنت را خودت در دلم کاشتی...
هیچ وقت شایسته ی این عشق نبودم...
اما تو...باز هم مادری کردی و مرا شرمنده تر نسبت به خود...
امسال هم برات کربلایم را از تو میخواهم....مادر...
باز هم نگاهی کن به قلب سیاه و تاریک من...
هنوز هم...تپش هایش...به عشق دیدن کرببلای حسین توست...
به فدای غربتت...
دعایم کن مادر...